نوشته شده توسط : شاهین ناجا

روزی دو دوست در صحرایی با هم مشغول قدم زدن بودند که ناگهان بر اثر اختلاف عقیده ای که بینشان پیش امد یکی از انها به دیگری سیلی محکمی زد.دوست سیلی خورده تنها با نگاه عمیقی پاسخ او را داد و در همین لحظه چوبی پیدا کرد و روی شن ها نوشت که امروز بهترین و صمیمی ترین دوستم یک سیلی به من زد و مرا ناراحت کرد.



:: بازدید از این مطلب : 643
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

باران جان خوش آمدی 

 



:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود

....................



:: بازدید از این مطلب : 575
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 27 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سكوت

گاو ما ما می كرد...

گوسفند بع بع می كرد...

و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی...

شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید.



:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 26 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.
کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 561
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 25 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سكوت

 

زندگي بدون عشق يعني شلوار كردي بدون بند11



:: بازدید از این مطلب : 582
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 25 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سكوت

 

مرسی، خوبم، شما خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی!

(طرح شرمنده کردن دوستان)

 

فاصله هارونميشه باگريه پر كرد بايدبتون ريزي كرد

 عشق به تو ختم بشه
تو همون تك درخت عشقي كه .
.
.
.
.
هر روز خرم رو به او ن مي بندم. ...

                                            زودي برو ادامه مطلب بدو بدو



:: بازدید از این مطلب : 598
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 25 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

سکوت جان خوش اومدی



:: بازدید از این مطلب : 584
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 24 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سكوت

 

اگه دردی تو پاهات حس کردی اگه احساس میکنی خیلی خسته ای!
به خاطره اینه که روزی 1000 بار تو خاطرم میای و میری!


 

عهدی که با تو بستم هرگز گسستنی نیست
من مخلص تو هستم لازم به بستنی نیست!


 

مرام، فقط مرام تیر آهن...
اگه یه مدت بهش سر نزنی خودش زنگ می زنه! ... پس درود بر تیر آهن


 

بادبادک هر چه بالاتر مي رفت، قرقره از غم دوريش لاغر تر مي شد.
قرقره تم بادبادک


 

زندگي را تو بساز ، نه بدان ساز که سازند و پذيري بي حرف
زندگي يعني جنگ ، تو بجنگ ، زندگي يعني عشق ، تو بدان عشق بورز


 

مگه من به تو اجازه دادم که بازم رفتي اون بالا
هان !؟
بيا پايين
زود باش
آخه تو فقط ماه مني !


 

سلام بيبن من گم شدم نميدونم از كجا بايد برم ..
.
.
.
بگو از كدوم طرف بايد قربونت برم


 

خسته در حبس زمینم ، ماه من یادم کن
به نگاهی ، به پیامی ، سخنی شادم کن !


 

دوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووست دارم
جمله رو بي خيال٬ نفسو داشتي؟


 

می دونی فرق تو با کشتی چیه؟ کشتی به گل می شینه، تو به دل می شینی!


 

گلبولهای سفیدم فدای باکتری های وجودت


 

زندگی چیه ؟
زندگی عشقه.

عشق چیه ؟
عشق بوسیدنه.

بوسیدن چیه ؟
بیا اینجا بهت بگم !!!



:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 24 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

دید مجنون دختری مست و ملنگ
در خیابان با جوانانی مشنگ

خوب دقت کرد در سیمای او
دید آن دختر بُود لیلای او

با دلی پردرد گفتا این چنین
حرف ها دارم بیا (پیشم بشین)

من شنیدم تازگی چت می کنی
با جوانی اهل تربت می کنی

نامه های عاشقانه می دهی
با ایمیل از ( توی) خانه می دهی

عصرها اطراف میدان ونک



:: بازدید از این مطلب : 601
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد. کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید، آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.

در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:

آیا آن سنگ را به من می دهی؟



:: بازدید از این مطلب : 545
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید !

خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه،



:: بازدید از این مطلب : 558
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 21 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت ... 

 



:: بازدید از این مطلب : 1004
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 20 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

دعاي خانم ها: خدايا به من عشق بده تا همسرم را دوست بدارم، صبر بده تا تحملش كنم، اما قدرت نده كه ميزنم لهش ميكنما!

مامانه به بچه هه ميگه ميدونم شيطون گولت زد موهاي خواهرتو کشيدي. بچه هه ميگه آره ولي لگدي که زدم تو شيکمش ابتکار خودم بود!

یارو تو جاده داشته رانندگي ميکرده، يهو ميبينه يه کاميون داره از روبروش مياد، ميزنه رو ترمز ميبينه ترمزش نميگيره، رفيقشو صدا ميکنه ميگه: اصغر اصغر پاشو تصادفو ببين!

به یارو ميگن سفره حج چطور بود؟ ميگه عالي، خيابوناش تميز، برجاش بلند، ماشينا همه آخرين مدل، يه جاي ديدني هم داشت كه خيلي شلوغ بود من دیگه نرفتم!

یارو با گوسفنداش دعواش ميشه، واسه چرا ميبردشون چمن مصنوعي!

یارو ميره از اين ماشينا ميخره که فرمونش سمت راسته. بهش ميگن حالا ازش راضي هستي؟ ميگه: راضي که هستم، فقط هر وقت تف ميکنم ميخوره تو صورت زنم!

به آدامس میگن آرزوت چیه؟ میگه زیر دندون اصفهانی جماعت نیفتم!

بقیه طبق معمول ادامه مطلبه



:: بازدید از این مطلب : 622
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 17 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

در اروپا اگر بچه يك خانواده در يك مهماني گلدان 1500 دلاري صاحبخانه را بشكند ؛ صاحبخانه خيلي راحت 1500 دلار را از مهمان بيچاره مي گيرد ولي اگر در ايران اين اتفاق بيافتاد صاحب خانه بايد 1500 دلار به مهمان بدهد تا بچه را از شكستن بقيه ي گلدانها منصرف كند ...

در ايران اگر كسي كادو ندهد خسيس است ؛
اگر كسي كادو ارزان بدهد خسيس است ؛
اگر كسي كادو كوچك بدهد خسيس است ؛
اگر كسي كادو بزرگ بدهد ............

بقیش تو ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 620
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

اس ام اس عاشقانه مرداد ماه ۸۹

 

اس ام اس عاشقانه sms-jok.ir

 

با استناد به قانون جرايم رابطه اي
شما طبق مصاديق مجرمانه
به علت دلبري و ايجاد دلتنگي  
محكوم به حبس ابد در قلب اينجانب ميباشد
 دوران محكوميت شما از هم اكنون آغاز ميگردد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به یکدیگر عشق بورزید تا خوش باشید؛ به همین سادگی، به همین دشواری. .. مایکل لیونیگ

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از مهربانی

لبریز می شود

پیاله ی جانم،

وقتی به یاد تو می افتم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشترک گرامی ورود شما به قلب فرستنده پیام با موفقیت انجام شد

خروج  امکان پذیر نمیباشد

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


ما که جزغاله شدیم بس که آتیش سوزوندی تو!

میخت و بد جوری توی قلبمون کوبوندی تو

اینقده با اون چشات  ناز و کرشمه اومدی

 

 تا دیگه هوش و حواس از سرمون پروندی تو

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردیست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

غروبای جمعه دلم میگیره.

.


 بی تو این سه سه شب و اون سه سه شب ؛ هر سه سه شب ؛ غروب جمعه است

بقیش تو ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 15 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

تعمير و نگهداري از كاخ سفيد بصورت يك مناقصه مطرح شد.
يك پيمانكار
آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني
در اين مناقصه شركت كردند.

پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 900 دلار اعلام كرد.
مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:
400 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 400 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 700 دلار اعلام كرد.
300 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 300 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.
..
..
..
..
..
..
..
..
..
اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤل كاح سفيد رفت
و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من 2700 دلار است!!!
مسؤل كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا 2700 دلار؟!!!!!
پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش ...
..
1000 دلار براي تو ...... و 1000 براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي.
و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد !!!!



:: بازدید از این مطلب : 493
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
وقتی که مهربونن ---------- مثل یه خرگوش ملوس دوست داشتنین 

وقتی که اعصبانی میشن ---------- مثل دیونه ها میشن دیگه نمیشه رفت سمتشون 

وقتی غر میزنن --------- مثل مگس میرن رو اعصابت 

وقتی که ناز میکنن ---------- مثل یه بچه نق نقو اعصابتو خورد میکنن 

وقتی که دروغ میگن --------- قیافشون شبیه..............
 
بقیشو می خای بدو ادامه مطلب


:: بازدید از این مطلب : 625
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 9 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند . وقتی كه خدمتكار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست كه دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است. او این خبر را به دخترش داد . دخترش گفت كه او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی كند اما فرصتی است كه دست كم برای یك بار هم كه شده او را از نزدیك ببینم. روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریك از شما دانه ای می دهم ، كسی كه بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملكه آینده چین می شود . آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی كاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد . دختر با باغبانان بسیاری صحبت كرد و آنان راه گلكاری را به او آموختند . اما بی نتیجه بود و گلی نرویید . روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر كدام با گل زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند . شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسی كرد و در پایان اعلام كرد كه دختر خدمتكار ، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسی را انتخاب كرده كه در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده گفت: این دختر تنها كسی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند؛ گل صداقت ............زیرا چیزی كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگریزه بود .آیا امكان دارد گلی از سنگریزه بروید .



:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد.
BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."


مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت

 



:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()