نوشته شده توسط : شاهین ناجا
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد.
BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."


مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت

 



:: بازدید از این مطلب : 606
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

براي ديدن ادامه عكسها و دانلود روي اين عكس كليك كنيد

كاريكاتورهاي جالب و ديدني از روايت بچه هاي متولد دهه 1360

شما هم بچه دهه شصت هستی ؟ پس حتما اين مطلب را ببينيد



:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 29 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

درس زندگی را از بستنی چوبی بیاموز ! بخند حتی اگر چوبی در شما فرو رفته باشد



:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 29 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

اصولاً بعضی از کشورها و مملکتها از نقطه نظر تعطیلی به چهار دسته تقسیم می شوند:

دسته اول مملکت هایی هستند که حتماً باید یک سری دلایل مهم که اسناد و مدارکش هم موجود باشد ، وجود داشته باشد تا مسئولین لطف کنند و برای حداکثر یک الی دو ساعت کشور رو تعطیل کنند.مثلاً اگه زلزله یا سیل یا طوفان بیاد شاید (دقت کنید گفتم شاید) تمامی مهدکودک های دولتی رو تعطیل بکنند از جمله این مملکت ها می توان ژاپن را نام برد.
 
دسته دوم مملکت هایی هستند که به مقدار مناسب تعطیلی دارند و به عبارت بهتر در مواقع مناسب تعطیلی و در مواقع مناسب دیگر غیر تعطیلی دارند.امریکا و انگلیس و اروپا و سایر ایادی مستکبر جزو این دسته هستند

بقیه ادامه مطلب.......



:: بازدید از این مطلب : 534
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 29 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

1. رومی‌ها عادت داشتند از پنبه نسوز در لباس‌هایی که هر روز می‌پوشیدند استفاده کنند. (پیشینیان پلینی (یک طبیعت گرای رومی) گفته آنها به این دلیل لباسهایی با الیاف پنبه نسوز می‌پوشیدند که آنها سفیدتر از پارچه‌هایی با الیاف معمولی بودند و می‌توانستند خیلی راحت لباس‌هایشان را درون آتش پرتاب کنند. او همچنین خاطر نشان کرد که خدمتکارهایی که لباسهایی با الیاف معدنی می‌پوشیدند اغلب از بیماری‌های ریوی رنج می‌بردند.
 

2. در مصر باستان قلب انسان را جایگاه هوش و اطلاعات می‌دانستند نه مغز. مصری‌های باستان فکر می‌کردند مغز فقط چیزی است که درون سر را پر می‌کند. بنابراین آنها هنگام مومیایی کردن مغز را بیرون آورده و دور می‌انداختند، درحالیکه درمورد قلب دقت و توجه خاصی مبذول می‌داشتند!


3
. زمان رواج امراض مسری در قرون وسطی برخی از دکترها لباسها و ماسک‌هایی با نقوش ابتدایی و باستانی می‌پوشیدند به نام «لباس بیماری یا مرض».
  این ماسک دارای چشمی‌های شیشه ای قرمز رنگ بود که آنها تصور می‌کردند شخص را در برابر شیطان غیرقابل نفوذ می‌سازد. قسمت بالایی ماسک با گیاهان معطر و ادویه جات پر می‌شد تا محافظی باشد دربرابر «هوای بد» که اعتقاد داشتند مرض و بیماری را با خود حمل می‌کند.


4.
 3.500 سال پیش تخمین می‌زدند که جهان دوران باشکوه 230 ساله ای را داشته که در آن دوران هیچ جنگی اتفاق نیفتاده است.

 

بقیه ادامه مطلب.....



:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 

روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

 
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید ودر نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

 

بقیه ادامه مطلب............



:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 

 

 

 

بقیه ادامه مطلب.....

 



:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
اهل دانشگاهم
رشته ام علافي‌ست
جيب‌هايم خالي ست
پدري دارم
حسرتش يک شب خواب!
دوستاني همه از دم ناباب
و خدايي که مرا کرده جواب.

اهل دانشگاهم
قبله‌ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب مي‌فهمم سهم آينده من بي‌کاريست
من نمي‌دانم که چرا مي‌گويند مرد تاجر خوب است و مهندس بي‌کار
وچرا در وسط سفره ما مدرک نيست!
(چشم ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد)
بايد از آدم دانا ترسيد!
بايد از قيمت دانش ناليد!
وبه آنها فهماند که من اينجا فهم را فهميدم
من به گور پدر علم و هنر خنديدم!

کار ما نيست شناسايي هردمبيلي!
کار ما نيست جواب غلطي تحميلي!
کار ما شايد اين است
که مدرک در دست
فرم بي‌گاري هر شرکت بي‌پيکر را
پر بکنيم


:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 27 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
پسرک با وجودی که فقیر بود ، از راه دست فروشی امرار معاش می کرد تا بتواند برای ادامه ی تحصیل خود پول جمع کند. آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود و به شدت گرسنه بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند. فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود نا چار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده ، تکه نانی بخرد . ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد پسر از روی دسپاچگی گفت : ببخشید خانم ، آب دارید ؟ زن جوان فهمید پسرک گرسنه است ، داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد. پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیبش کرد و گفت : خانم پولش چقدر می شود ؟ زن جوان دستی بر سر پسرک کشید لبخندی زد و گفت : (خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.) پسرک تشکر کرد و رفت . اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد. سالها گدشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه و در رسته پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهورترین متخصص پایتخت شد. یک روز او در اتاق خود نشسته بود ، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و در خواست کمک کردند. او به محض رو برو شدن بیمار او را شناخت و فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده سازند. طی بیست و چهار ساعت او چند عمل حیاتی بر روی قلب پیر زن انجام داد و او را از مرگ حتمی نجات داد. روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند او ناراحت بود. چون او سالها تمام پولش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت اما وقتی پاکت را باز کرد ، با کمال حیرت صورت حساب را خواند که نوشته شده بود : (خداوند به ما دستور داده بابت محبتی که می کنیم پول در خواست نکنیم.)


:: بازدید از این مطلب : 673
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 26 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

بیفستراگانوفه خالته، بخوری پاته نخوری پاته!


موش تو سوراخ نمی رفت ساید بای ساید به دمبش می بست!


آب در "آب سرد کن" و ما تشنه لبان می گردیم!


آب که سر بالا میره، قورباغه "هوی متال" میخونه!!!
پرادو سواری دولا دولا نمیشه!


نابرده رنج گنج میسر نمی شود --- مزد آن گرفت جان برادر که کلاه برداری کرد


"کافی میت" نخورده و دهن سوخته!


اسکانیا(scania) بیار باقالی بار کن!


گر صبر کنی ز قوره، لوپ لوپ سازی!


پاتو از پارکتت درازتر نکن!


هری پاتر آخرش خوشه!


قربون بند کیفتم، تا کارت سوخت داری رفیقتم!


گیرم پاپی تو بود فاضل --- از فضل پاپی تو را چه حاصل


ندیدیم اورانیم ولی دیدیم دست مردم!


ادکلن آن است که خود ببوید --- نه آنکه فروشنده بگوید


ماکرو ویو به ماکرو ویو می گه روت سیاه!


بزک نمیر بهار میاد آناناس با خیار درختی میاد!


یا منچستریه منچستری یا رُمیه رُمی(AS Rom)


سرش بوی پیتزای سبزیجات میده!!!


آنتی بیوتیک بعد از مرگ سهراب!



:: بازدید از این مطلب : 672
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 25 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 

 

گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادث خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي ۱۰ کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم ۱۰ کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم.. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان.

بقیه ادامه مطلب....



:: بازدید از این مطلب : 1124
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 24 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا


Tehroon-Online.Com


Tehroon-Online.Com


Tehroon-Online.Com بقیش ادامه مطلبه



:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 24 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برا.......

--> ادامه مطلب <--

 

 



:: بازدید از این مطلب : 580
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 23 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

* علی دائی: خیلی ببخشید...عذر می خوام شما به این می گید فوتبال؟! نه عزیزم... ببخشید ...خیلی عذر می خوام، ما نباختیم، سوئیس بُرد، به کسی هم ربطی نداره!

 

* فیروز کریمی: من امروز کت شانسم رو نپوشیدم، مربی سوئیس هم اسمش هیتسفیلده، میتسفیلده، این اصالتاً بچه محل ماست، با هم تیله بازی می کردیم تو بچگی، قبل از بازی گفت فیروز روت رو کم می کنم، بهش گفتم برو جلو بوق بزن! ولی به جاش دنده عقب اومد از رو ما رد شد باختیم، به نظرم باید فیفا ایشون رو بفرسته کلاس راهنمایی رانندگی! من حیث المجموع ما باختیم!

* غلامحسین پیروانی: بضاعت تیم ما در همین حده، بودجه نداریم، امکانات نداریم، مهرزاد معدنچی نداریم، تیم جوونه، من خواستم علیزاده رو بکنم تو، دیدم اصلاً تو لیست 18 نفره نیست! اما خدا وکیلی سوئیس هم خوب بازی کرد، ما هم می تونستیم ببریم، اونا هم می تونستن ببرن که بُردن، مبارکشون باشه! شاعر در این مورد می گوید: سعدیا مرد نفوذ دار نمیرد هرگز مُرده آن است که حرفش به ریالی نخرند!

* افشین قطبی: ما محشر بودیم، با قلب شیر اومدیم تو زمین، چهار دقیقه بین المللی بازی کردیم. وقتی تورس از داگ هوس اومد بیرون من فکر می کردم می تونه نتیجه رو چینج کنه ولی نشد، من داشتم کریزی می شدم، شما چی بهش می گین؟ اوه! بله! دیوونه دیوونه! دیوونه شو، دیوونه!!

* اکبر میثاقیان: چیزی نمی گفت، به جایش با بطری آب معدنی کاسیاس و پیکه را توی زمین دنبال می کرد که کتکشان بزند و شوک وارد کند برای بازی های بعد!

* امیر قلعه نوئی: پازل تاکتیکی ما خوب بود، در نیمه دوم روی ساختار دفاعی کار کردم و کل یوم تیم را 360 درجه تغییر دادم بینی بین اللهی آنالیزرامون بازی اونا رو قبلاً آنالیزور کرده بودن، ولی اونا رو یه حمله نصفه نیمه گل زدن، فوتبال همینه دیگه! البته یه دستایی تو کار بود که ما شکست بخوریم ولی من همه رو واگذار می کنم به اون بالایی که جای حق نشسته!



:: بازدید از این مطلب : 607
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 18 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

عکسهایی از جیگرای ایرانی (با جنبه هاش بیان تو )

.

.

.

.

.

.



:: بازدید از این مطلب : 973
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 17 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود.

روزى روزگارى در ولايت غربت يک پيرزنى بود به نام «ننه قمر» و اين ننه قمر از مال دنيا فقط يک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و اين دلربا در هفت اقليم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکيب و بدادا و بى کمالات بود.

يک روز که اين دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هايش حنا مى‌گذاشت. آهى کشيد و رو کرد به مادرش و گفت: اى ننه، مى‌گويند «بهار عمر باشد تا چهل سال» با اين حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر يکى يک دانه‌ات پايش را مى‌گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه شوهر سپرى کنم و من شنيده‌ام که يک دستگاهى هست که به آن مى‌گويند «کامپيوتر» و در اين کامپيوتر همه جور شوهر وجود دارد. يکى از اين دستگاه‌ها برايم مى‌خرى يا اين که چى؟

ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصيحت که: مردى که توى دستگاه عمل بيايد، شوهر بشو و مرد زندگى نيست. تازه بچه‌دار هم که بشوى لابد يا دارا و سارا مى‌زايى يا از اين آدم آهنى‌هاى بدترکيب يا چه مى‌دانم پينوکيو...

 

وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعريف از کامپيوتر و اينترنت و چت و اين که شوهر کامپيوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خيرى دخترش، سينه‌ريز و النگوهاى طلايش را بفروشد و براى 

بقیش تو ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 736
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 16 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا


 

1- شش سال اوّل زندگی:

• گریه نکن

• شیطونی نکن

• دست تو دماغت نکن

• تو شلوارت پی‌پی نکن

• مامانت رو اذیّت نکن

• روی دیوار نقاشی نکن

• انگشتت رو تو پریز برق نکن


ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 642
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 15 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا


 



:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 14 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

این تست بسیار ساده و نیاز به زمان زیادی ندارد..................... 
کافیست فقط به تصویر در ادامه مطلب نگاه کنی و باسن دختری را که پشتش به دوربین است را پیدا کنی.

حاضری؟ 
. 
. 
. 
. 
. 
. 
. 
. 
. 

. 

بریم؟ 
. 
. 
. 
. 
. 
. 
دقت کن... 
. 



:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

 

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

 

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 

 

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

 

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

 

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

 

بدون لحظه ای تردید

............... بقیش ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 13 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

گفتگويی که واقعا روی فرکانس اضطراری کشتيرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل (Finisterra (Galicia ميان اسپانيايی ها و آمرييکایی ها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ ضبط شده است .

اسپانيايی ها (با سر و صدای متن ) : A-853 با شما صحبت می کند. لطفا ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا از تصادف اجتناب کنید. شما داريد مستقيما به طرف ما می آييد .
فاصله ۲۵ گره دريايی .
آمرييکایی ها (با سر و صدای متن ) :ما به شما پيشنهاد می کنيم ۱۵ درجه به شمال بچرخيد تا با ما تصادف نکنيد .

اسپانيايی ها : منفی. تکرار می کنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا تصادف نکنيد .

آمرييکایی ها (يک صدای ديگر): کاپيتان يک کشتی ايالات متحده آمريکا با شما صحبت می کند. به شما اخطار می کنيم ۱۵ درجه بشمال بچرخيد تا تصادف نشود .

اسپانيایی ها: اين پيشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پيشنهاد می کنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا با ما تصادف نکنيد .

آمريکایی ها (با صدای عصبانی): کاپيتان ريچارد جیمس هاوارد، فرمانده ی ناو هواپيمابر يو اس اس لينکلن با شما صحبت می کند .
۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زيردريايی و تعداد زيادی کشتی های پشتيبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پيشنهاد نمی کنم، به شما دستور می دهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض کنيد. در غير اينصورت مجبور هستيم اقدامات لازمی برای تضمين امنيت اين ناو اتخاذ کنيم . لطفا بلافاصله اطاعت کنيد و از سر راه ما کنار رويد !!!

اسپانيایی ها :
خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستيم و يک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و يک قناری که فعلا خوابيده ما را اسکورت می کنند . پشتيبانی ما ايستگاه راديویی زنجيره ی ديال ده لا کورونيا و کانال ۱۰۶ اضطراری دريایی است. ما به هيچ طرفی نمی رويم زيرا ما روی زمين قرار داريم و در ساختمان فانوس دريايی A-853 Finisterra روی سواحل سنگی گاليسيا هستيم و هيچ تصوری هم نداريم که اين چراغ دريايی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دريایی اسپانيا قرار دارد .
شما مي توانيد هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنيد و هر غلطی که می خواهيد بکنيد تا
امنيت کشتی کثافتتان را که بزودی روی صخره ها متلاشی می شود تضمين کنيد . بنابراين بازهم اصرار می کنيم و به شما پيشنهاد می کنيم عاقلانه ترين کار را بکنيد و راه خودتان را ۱۵ درجه ی جنوبی تغيير دهيد تا از تصادف اجتناب کنيد.

آمريکایی ها: آها. باشه. گرفتيم. ممنون



:: بازدید از این مطلب : 597
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 12 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره… و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد… خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت “ از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم ” و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟! ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم !

 



:: بازدید از این مطلب : 743
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 11 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
ر يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .

 

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .

سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟

مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و كشت . من هيچ­گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر مي­كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم .

 بعضي وقتها آدم قدر داشته­ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم

ضرر نمي­كنيد اگر براي يك روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يك روز در كنار خانواده ، يك وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه .

قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه مي­شه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در كنار ما نيست . ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه...



:: بازدید از این مطلب : 608
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 ترکها میخواستند یک نفر رو اعدام کنند. بهش می گن: ‌چون تو اینجا غریبه هستی و مهمان ما به حساب میای، ما بهت یک تخفیف میدیم، تو حق داری نوع مرگت رو انتخاب کنی. طرف هم اتاق گاز رو انتخاب میکنه. خلاصه میگیرند میبرنش تو یه اتاقی، طرف نگاه میکنه میبینه اتاقه سقف نداره! می زنه زیر خنده، میگه:هه هه... اتاق گاز ترکها رو ببین!ترکها میگن موقعی که از اون بالا کپسولهای گاز رو انداختیم رو سرت اون موقع خنده یادت میره!!

ترکه شبا يه پارچ آب خالي بالا
سرش ميذاشته و مي خوابيده ازش مي پرسن آخه خنگ چرا اينجوري مي کني؟ ميگه :
خوب يه موقع نصفه شب از خواب پا پيشم مي بينم تشنم نيست .. اونوقت چيکار
کنم؟ 

 

 ترکه باباش ميميره ميخواسته خاکش کنه جو ميگيرتش باراندازش ميکنه.  

پليس ماشين مسافر کشي را که با سرعت در خيابان ميراند ، متوقف کرد و گفت :
هشت تا مسافر داري و با اين سرعت هم ميراني راننده با عجله گفت : آخه اگه
تندتر نرم ، اون سه نفري که توي صندوق عقبند خفه ميشند .
 

 

ترکه خالي ميبنده که 10 بار رفته چين دوستاش بهش ميگن يه خيابون تو چبن اسم ببر ميگه شهيد بروسلي 


تا ترک رفته بودن ايستگاه راه‌آهن، تا ميرسن تو يهو قطار حرکت ميکنه،
اينها هم ميگذارن دنبال قطار حالا ندو کي بدو! خلاصه بعد از هزار بدبختي،
يکيشون ميرسه به قطار و ميپره بالا و دستشو دراز ميکنه دومي رو هم سوار
ميکنه، ولي سومي بندة خدا هرچي ميدوه نميرسه. خلاصه خسته و کوفته برميگرده
تو ايستگاه، يک بابايي بهش ميگه: آقاجان چرا اينقدر خودتونو خسته کرديد؟
قطار بعدي نيم ساعت ديگه حرکت ميکنه، واميستاديد با اون ميرفتيد. ترکه نفس
زنان ميگه: ايلده منم نميدونم! والله من فقط قرار بود برم، اون دوتا
رفيقام اومده بودن بدرقم. 
 

بقیش تو ادامه مطلبه

جون مادرتون نظر بدین ما هم جون بگیریم

 

 


 

 

 

 


:: بازدید از این مطلب : 646
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 9 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

Tehroon-Online.Com 

نطر بدین دیگه

Tehroon-Online.Com 

بقیه ادامه Tehroon-Online.Comمطلب



:: بازدید از این مطلب : 587
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 8 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

زینب آخر این شبِ تاریک را سر می‌کند / یاد از یاس و شقایق، یا صنوبر می‌کند

این وداعِ آخر و جان دادنِ بانوی عشق / عاقبت وصل حسینش را میّسر می‌کند

وفات بزرگ بانوی کربلا، حضرت زینب کبری سلام الله علیها را تسلیت عرض میکنیم . . .

.

.

.

ای زینب(س)

تو کوه صبر باشی و من نگاهم به بی صبرانی باشد که ادعای اسوه بودن دارند ؟!

تو فرمانبردار امام خویش باشی و من غافل از امام حاضر و حیّ خود باشم ؟

یاری ام کن!

کمکم کن تا تو را الگوی زیستنم بدارم و بدانم

یاری ام کن تا چنان باشم که با امام خویش بودی

.

.

.

چون قافله ی عشق رسیدند زراه / برتربت شاه دین بصد ناله و آه

زینب بسر قبر برادر می گفت / لاحول ولا قوه الا باالله . . .

.

.

.

عشق با زینب تبانی کرده است / رنگ گل را ارغوانی کرده است

هست کیش رهبریت کیش او / صبر زانو می زند در پیش او . . .

.

.

.

سرّ نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود / کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود . . .

.

.

.

نظر یادتون نره



:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 8 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

.باغبان در را نبند من فرد گلچین نیستم
.من اسیر یک گلم دنبال هر گل نیستم
.

هر که در سینه دلی داشت به دلـداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز


نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است
رفت و برگشت سراسیمه که دنیا تنگ است 

یه پیامی میفرستم به امید پیام تو /  نه اینکه بخونیو بگی بی خیال تو

 

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم / با اشک تمام کوچه را تر کردم / دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد / وابستگی ام را به تو باور کردم

 

حلالم کن اگر دوری اگر دورم / اگر با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم / نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم / که میدنی نفس هامو به دیدار تو میدونم

 

بوسه ابتکاری است از طبیعت برای زمانی که احساس در کلام نمی گنجد، میبوسمت با عشق

 

یادها فراموش نخواهند شد، حتی به اجبار! و دوستیها ماندنی اند حتی با سکوت

 

من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم، چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم

 

وقتی بهت گفتم: دلتنگ تو هستم، به شانه ام زدی تا دلتنگیم ر تکانده باشی! به چه دلخوش کرده ای؟ تکاندن برف از شانه ی آدم برفی؟

 

یکی در آرزوی دیدن توست، یکی در حسرت بوییدن توست، ولی من ساده و بی ادعایم، تمام هستی ام خندیدن توست

 

گلهای بهشت سایبانت / یک دسته ستاره ارمغانت / یک باغ از گلهای نرگس / تقدیم وجود مهربانت

 

دستم از دستت جداست / این تمام ماجراست / دلخوشم شاید بیایی / فردا هم روز خداست

 

قاصدک! شعر مرا از بر کن، برو آن گوشه باغ سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش و بگو باور کن، یک نفر یاد تو را هرگز از دل نبرد

 

یادته زیر گنبد کبود / تو بودی و کلی آدمای حسود / تقصیر همون حسوداست که حالا / هستی ما شده یکی بود یکی نبود

بقیه اس ام اس ها در ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 8 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

دلم برات تنگ شده بود ،

حالا می فهمم چرا !

مال ِ کشِ شلوارم بود!!



نگاهت همچون باران است و قلبم همچون کویر…

و می دانی که کویر بدون باران زنده است…

پس برو بمیر


سه روش فرشته شدن :

۱٫ ..

۲٫ ..

۳٫ ..

چیه ؟

تو اول ادم شو فرشته شدن پیشکشت



وقتی پیر میشی ، ممکنه موهاتو از دست بدی یا امکان داره

دندون هات خراب بشه و از دست بره ، ولی زیبائیت رو از دست نمیدی

چون آدم چیزی رو که نداره ، هیچوقت از دست نمیده !!!



دوستان خوب مثل طلا و جواهر هستند، به دست آوردنشون سخته، ولی نگه داشتنشون سخت تره…

لطفا در نگهداری من کوشا باشید!


هرکی ارمنی بلده بخونه

( هیراکرس متشون یسراف نزن روز یرایم راشف تدوخ هب یراد یلیخ منکیم ساسحا)

هرکی هم ارمنی بلد نیست از آخر بخونه



:: بازدید از این مطلب : 555
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 7 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

اگه یه پروانه نشست رو شونت حتما بکشش.اون بیسلیقه همون بهتر بمیره !
از غضنفر میپرسن نظرت راجع به زلزله چیه ؟
میکه طرح خوبیه ، تکان دهنده ست !
من انسان موفقی هستم
دوست داری بدونی رمز موفقیتم چیه !؟
اینه !
۱۲۳۲۱۳۴۰۳۲۱۴۵۹۱۸۲۶۶۵۱۹۲۳۴۶۰۹۸۷۱۲-۴۰۵
به کسی نگیا !!
امروز روز ارسال اس ام اس به مزخرف‌ترین دوست دنیاست
تو هم مثل من این اس ام اس رو به مزخرف‌ترین دوستت بفرست !
بقیه در ادامه مطلب


:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 7 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
انواع زن‌ها
 زنها مثل اطو هستند هم مصرفشان بالا است هم زود داغ می کنند البته بدون بخارش هم بدرد نمی‌خورد.
 زن ها مثل پیاز هستند ظاهر سفید و ظریفی دارند اما باطنشان اشک آدم رو در می‌آورد.
 زنها مثل سکوت هستند با کوچکترین حرفی میشکنند.
 زنها مثل چراغ راهنمایی هستند هر چقدر هم با آنها حرف بزنی باز هم مرتب رنگ عوض می کنند.
 زنها مثل تخت خوابگاه هستند نوها و تازه هایشان کمیابند و کهنه هایش هم سرو صدا زیاد می کنند.
 زن ها مثل الکل هستند دیر بجنبی همهشان می پرند.
 زنها مثل عینک دودی هستند با هردودنیا را تیره و تار می بینی.
 زنها مثل ظرف سفالی هستند بدون رنگ و لعاب جلوه ای ندارند.
 زنها مثل کامپیوتر هستند یک بار خودش را میگیری و یک عمر لوازم جانبی آنرا.
 زنها مثل کیک خامه ای هستند با نگاه اول آب از لب و لوچه آدم آویزان می شود اما کمی بعد دل آدم را میزند.
 زنها مثل زیر شلواری هستند مردا با هیچکدامشان جرأت نمی کنند به بازار بروند.
 زنها مثل لاستیک سواری هستند کمتر از چهارتا بیفایده است.
 زنها مثل بچه ها هستند تا وقتی که ساکتند خوبند.

___________________________________________________________________________

انواع مردها
 مردها مثل مخلوط کن هستند در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمیدانید به چه درد میخورد
 مردها مثل آگهی بازرگانی هستند حتی یک کلمه از چیزهائی را که میگویند نمیتوان باور کرد
 مردها مثل کامپیوتر هستند. کاربری شان سخت است و هرگز حافظه ای قوی ندارند
 مردها مثل سیمان هستند. وقتی جائی پهنشان میکنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی
 مردها مثل طالع بینی مجلات هستند. همیشه به شما میگویند که چه بکنید و معمولاً اشتباه می گویند.
 مردها مثل جای پارک هستند. خوب هایشان قبلا اشغال شده و آنهائی که باقی مانده اند یا کوچک هستند یا جلوی درب منزل مردم
 مردها مثل پاپ کورن ( ذرت بو داده ) هستند. بامزه هستند ولی جای غذا را نمی گیرند
 مردها مثل باران بهاری هستند . هیچوقت نمیدانید کی می آیند ، چقدر ادامه دارد و کی قطع میشود
 مردها مثل پیکان دست دوم هستند ارزان هستند و غیر قابل اطمینان.
 مردها مثل موز هستند، هرچه پیرتر میشوند وارفته تر میشوند
 مردها مثل نوزاد هستند، در اولین نگاه شیرین و بامزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته می شوید


:: بازدید از این مطلب : 638
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 5 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

 



 


 

ادامشو تو ادامه مطلب ببین

شنبه

 

زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام. وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.

 

 یکشنبه

باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به پسرم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنیم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم نه او! صبح منوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیریم که ظرف کمنری بشویم.

 

دوشنبه

 

انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی ..................



:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 1 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

من برای اولین بار بود که به ایران، همچنین  برای اولین بار بود که به نمایشگاه کتاب تهران می آمدم. خیلی ذوق زده شده بودم. چیز هایی که دیدیم خیلی برایم جالب و تازه بود. من هیچ کجای دنیا از این چیز های جالب ندیده بودم.

ایرانی ها برای کتاب و کتاب خوانی خیلی ارزش قائلند، طوریکه در مدت برگزاری نمایشگاه از کودک دو ساله تا پیرمرد نود ساله به نمایشگاه   می آیند و نمایشگاه خیلی خیلی شلوغ است.

ایرانی ها، به  خصوص مسئولان برگزاری نمایشگاه به آثار باستانی و ویرانه  ها خیلی علاقه مند هستند. بطوریکه محل نمایشگاه در مکانیست که بیشتر جاهای آن خرابه و ویرانه است. این کار باعث شده یک حالت نوستالژیک به آدم دست بدهد.

یک نکته  ی خیلی جالب که در مورد ایرانی ها مشاهده کردم این بود که از نظر کتاب خوانی خیلی هم سلیقه و هم  نظرند. چون من می دیدم در بعضی از غرفه ها هیچ کس برای بازدید حضور نداشت ولی بعضی از غرفه  ها مملو از جمعیت بود. فقط  نفهمیدم چرا غرفه  هایی که مسئولش خانم بود این حالت ازدحام را داشت.

ایرانی ها خیلی آدم های اقتصادی هستند که به وقت نیز خیلی اهمیت می دهند. این موضوع را در نمایشگاه کتاب به خوبی می توان مشاهده کرد. چون خیلی از آن ها موقع بازدید وقت را تلف نمی کردند و دریک نگاه کتاب را مطالعه می کردند و در نتیجه آن را نمی خریدند.

ایرانی ها خیلی با محبتند و همدیگر را خیلی دوست دارند، بطوریکه بعضی از آن ها اصلاً کتاب نمی خوانند ولی چون دلشان برای هم تنگ می شود، برای دیدن یکدیگر به نمایشگاه می روند. من این موضوع را از آنجا فهمیدم که بیشتر بازدید کنندگان به جای اینکه به کتاب ها نگاه کنند به مردم نگاه        می کردند. مترجم من می گفت اکثر آن ها  به آدم های باشخصیت بیشتر نگاه می کنند.

ایرانی ها خیلی خونگرم و اجتماعی هستند. آن ها با اینکه همدیگر را نمی شناسند اما خوش و بش و احوالپرسی می کنند. مثلاً من خودم دیدم که چندتا از جوانان ایرانی هنگام بازدید از نمایشگاه به بعضی از بازدید کنندگان می گفتند:" چطوری خوشگله". من خیلی خوشم آمد. در کشور ما اصلاً از این محبت ها خبری نیست. حیف...

یک نکته  ی جالب که در نمایشگاه کتاب دیدم این بود که ایرانی ها بیشتر از اینکه کتاب بخرند، آب معدنی، بستنی و... می خریدند. طوریکه صف بستنی و آب معدنی خیلی شلوغ تر از صف های کتاب بود. این نشان دهنده ی این است که ایرانی ها  توجه ویژه ای به تغذیه و سلامتی دارند.

نحوه ی چیدمان کتاب ها در نمایشگاه خیلی جالب و ابتکاری بود.  مسئولان برگزاری نمایشگاه طوری برنامه ریزی کرده اند که برای پیدا کردن یک کتاب با موضوع خاص، بازدید کننده مجبور است اکثر غرفه  ها را بازدید کند تا پس از ساعت ها بالاخره کتاب مورد نظر خود را پیدا کند. خوبی این روشِ به قول ایرانی ها ، این است که بازدید کننده با کتاب های بیشتری آشنا می شود.

نکته  ی خیلی جالب این بود که بر خلاف ما، مفهوم wc در ایران متفاوت است.  زیرا من موقعی که از فردی سراغ غرفه های کتب فرهنگی را گرفتم، او به من آدرس جایی را داد که روی درش نوشته شده بود wc  و بعد خندید. تازه آن غرفه خیلی هم شلوغ بود که این نشان می دهد مسئولان ایرانی به فرهنگ خیلی اهمیت می دهند.

با این همه توصیفات نمی دانم چرا در پایان نمایشگاه همه در حال ادای احترام به پدر، مادر، خواهر و به خصوص عمه  ی مسئولان هستند. مثلاً من خودم دیدم که یکی از بازدید کننده ها گفت:" این کتاب ها به درد عمه اشان می خورد." فکر کنم منظورش تشکر از عمه  ی مسئول بود. آخیِ... چقدر با محبت.

در پایان بازدید از نمایشگاه کتاب تهران، خیلی خوشحال و هیجان زده بودم ولی این سؤال همیشه در ذهنم بود که با این همه استقبال از نمایشگاه کتاب و ازدحام بیش از حد، چرا آمار ها نشان می دهد که نرخ مطالعه در ایران اینقدر کم است؟  راهنمای ما می گفت:" این آمار ها، مثل خیلی آمار های دیگر غلط است و اصلاً کتاب خوانی در ایران خیلی هم خوب است. اصلاً همه چیز خوب است و کسانی که این آمار ها را می دهند، دشمن ما هستند، فهمیدی؟!"

 



:: بازدید از این مطلب : 624
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 1 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخور

ادامش ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 842
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 22 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

سفر زیارتی سیاحتی و همیشگی آخرت

 

   

ابتدا گذر نامه زیر را تكمیل كنید:

 

نام: انسان _ نام خانوادگی: آدمی زاد _ نام پدر: آدم _ نام مادر: حوا

لقب: اشرف مخلوقات _ نژاد: خاكی _ صادره از : دنیا

 

ساكن: كهكشان را شیری ؛منظومه شمسی؛زمین _ مقصد: برزخ

 

 

ساعت حركت و پرواز: هر وقت خدا صلاح بداند _ مكان: بهشت اگر نشد جهنم

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وسایل مورد نیاز ادامش تو ادامه مطلبه

=====================================

 



:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند



:: بازدید از این مطلب : 1374
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

بچه‌های دیروز آرزو داشتند خلبان بشن،‌ بچه‌های امروز شب‌ها کابوس خلبان شدن می‌بینن...

-----------------

وقتی می توانیم زندگی کنیم که زندگی را خوب نشناسیم

-----------------

چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی و درشتی هنگام بی نیازی

امیر المومنین (ع)


-----------------

الهی!

در بسته نیست!

ما دست و پا بسته ایم!!

-----------------

به افکارت زبان نده ، ظرف که خالی باشد صدای بیشتری دارد

-----------------

شرم سپری محکم در برابر نگاه ناپاکان است

-----------------

غم خودش ما را پیدا میکند باید دنبال شادی ها گشت

-----------------

زندگی مانند یک لاستیک کهنه است که سیمهای بعضی از جاهایش بیرون زده و همینطور که میچرخد تن آدمی را خراش میدهد

-----------------

ديگه گذشت اون زمونا حالا ديگه
بی‌گناه خیلی خوش شانس باشه تا پای ِ دار زنده می‌مونه..!

-----------------

آدم متعصب ،مثل میوه ی «نارس و کال» می مونه که محکم به شاخه ی درختش چسبیده !


-----------------

در جامعه مجازی ِگل و بلبل زیستن ، هنر است
وقتی که هر روز بهای تنت را از تو می پرسند

-----------------

جهنم، بهشتی است که زمینی شده.

-----------------

زندگی سر گذشت درگذشت آرزوهاست

-----------------

هیچ وقت نگو وقت نداری. به تو همان مقدار زمان داده شده که به هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین

-----------------

اگر به مهمانی گرگ می روید ، سگ خود را به همراه ببرید

-----------------

اگر هنوز قوانین بازی رو یاد نگرفتی بهتره خودت محترمانه از بازی انصراف بدی قبل از اینکه دیگران شکستت رو جشن بگیرن

-----------------

حرف مزخرف خريدار ندارد، پس تو که پوزه بند به دهان من ميزنی از درستی انديشه من، از نفوذ انديشه من ميترسی.

-----------------

وقتی گریه میکنی یک درد داری ولی وقتی میخندی هزار و یک درد داری

-----------------

هرگز هنگام گام برداشتن به سوی آرمان بزرگ ، نگاهت به آنانی که دستمزد خویش را پیشاپیش می خواهند نباشد ! تنها به توانایی های خود اندیشه کن

-----------------

شاید نشود به گذشته برگشت و یک آغاز زیبا ساخت
ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت

-----------------

زندگي همچون بادکنکي است در دستان کودکي که هميشه ترس از ترکيدن آن لذت داشتن آن را از بين ميبرد

-----------------

ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم
نه به هر قیمتی زندگی کنیم
 



:: بازدید از این مطلب : 1380
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 30 تير 1389 | نظرات ()