نوشته شده توسط : شاهین ناجا

خداوندا در این واپسین روزهای سال دلم را چنان در جویبار زلال رحمت شستشو ده که هرکجا تردیدی هست ایمان, هرکجا زخمی هست مرهم, هرکجا ناامیدی هست امید و هرکجا نفرتی هست عشق جای آن را فراگیرد...پیشاپیش نوروز مبارک



:: بازدید از این مطلب : 1488
|
امتیاز مطلب : 181
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

آریانا خوش اومدی



:: بازدید از این مطلب : 1360
|
امتیاز مطلب : 188
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : جمعه 27 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

به سلامتي بچه هاي قديم كه با ذغال واسه ي خودشون سبيل مي ذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان كه ابروهاشون رو بر مي دارن تا شبيه مادراشون



:: بازدید از این مطلب : 1441
|
امتیاز مطلب : 181
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

يکي بود يکي نبود،
پسري با بيماري سختي به دنيا اومد... ...هيچکس از معالجه اش سر در نمياورد...
۱۷ ساله بود، اما هر لحظه امکان مرگش بود...
با مراقبتهاي مادرش تو خونش زندگي ميکرد...
خسته از موندن تو خونه،
تصميم گرفت که حداقل يه بار از خونه خارج بشه...
از مادرش کسب اجازه کرد...او هم قبول کرد...
در حال قدم زدن در محله اش، چشمش به مغازه هاي مختلفي خورد...
در حال عبور از يه مغازه صوتي، نگاهي از ويترين به داخل کرد و متوجه حضور دختري جذاب به سن و سال خودش شد...
در همون نگاه اول عاشقش شد... در رو باز کرد و وارد شد و چيز ديگه اي غير از دختره توجهشو جلب نکرد...
در حالي که خودشو کم کم بهش نزديک ميکرد، به پيشخوني که دختره اونجا بود، رسيد...

او (دختره) نگاش کرد و با لبخند بهش گفت:" ميتونم کمکت کنم؟"
ضمن اينکه پسر در فکر بود که اون لبخند و تا حالا تو زندگيش از کسي نديده...
در همون لحظه آرزو کرد که ايکاش ميتونست ببوستش...
با لکنت زبان بهش گفت:" بله، اااهم... دلم ميخاست يه ‍CD بخرم. "
بدون اينکه حتي بهش فکر کنه، اولين CD که ديد رو برداشت و پولشو بهش داد.
دختره با لبخند دوباره ازش پرسيد... " ميخواي برات بسته بنديش کنم؟"
و او با تکان دادن سر جواب مثبت داد...
دختره رفت تو انباري و با بسته برگشت و تحويلش داد...
پسره هم بسته رو گرفت و از مغازه خارج شد...به خونه برگشت

از اون روز به بعد هر روز براي خريدن يه CD به مغازه ميرفت...
از دختره ميخواست که براش بسته بندي کنه و بعدش برميگشت خونه و اونو سرجاش تو کمد قرار ميداد...

پسره خجالتي بود تا حدي که براي دعوت کردن دختر به بيرون رفتن باهم موفق نميشد که امتحاني بکنه...

اين وضعيت مورد توجه مادرش قرار گرفت و پسرشو تحريک کرد تا رفتاري از خودش نشون بده. بدين ترتيب روز بعد او رو به سلاح شجاعت مجهز کرد (خلاصه شيرش کرد).

پسر مثل هر روز به مغازه رفت، يه CD ديگه خريد و مثل هميشه دختره اونو براش بسته بندي کرد... بسته رو گرفت و در لحظه اي که دختره حواسش پرت بود، يه تکه کاغذ کوچيکي که شماره اش روش نوشته شده بود، روي پيشخون گذاشت و بسرعت از مغازه خارج شد...

درررين!(چند روز بعد) تلفن زنگ ميزنه، مادر به تلفن جواب ميده: " بفرمائید? "

همون دختره بود و سراغ پسرشو ميگرفت.

مادر با غصه اي که تو دلش بود شروع ميکنه به گريه و ميگه: " نميدوني؟... ديروز مرد...

سکوت طولاني که فضا رو پر کرده بود، هر چند وقت يه بار با ناله هاي مادر منقطع ميشد.

مادر مدتي بعد براي يادآوري خاطرات فرزندش، وارد اتاقش شد...

تصميم ميگيره به اثاثاش يه نگاهي بندازه...در کمد رو باز کرد... با تعجب خودشو در مقابل کوهي از CD هايي که بسته بندي شده، ديد... حتي يه دونه اشونم باز نشده بود... ديدن اون همه CD حس کنجکاويشو برانگيخت و طاقت نيورد.

يکيشو برداشت و روي تخت نشست تا نگاهي بندازه، در حال بازکردن، تکه کاغذي از پاکت پلاستيکيش بيرون افتاد... اونو برداشت که بخونه (فکر ميکنيد چي نوشته بود؟).

نوشته اينطور ميگفت:" سلام !!! خيلي خوشگلي! دلت ميخواد باهم بيرون بريم؟؟...

سوفيا" مادر با ذوق يکي ديگه رو باز کرد و پيغامهاي ديگه اي رو پيدا کرد که همشون همون مطلبو بيان کرده بودند.

نتيجه اخلاقي اينکه زندگي اینه، براي بيان احساست به کسي که برات عزيزه، خيلي صبر نکن...
همين امروز بهش بگو... فردا ممکنه خيلي دير بشه



:: بازدید از این مطلب : 1216
|
امتیاز مطلب : 184
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))



:: بازدید از این مطلب : 1359
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

................

 

‎1چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟
2. چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟
3. چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟
4. چرا تو خونه ۴٠ متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟
...............


:: بازدید از این مطلب : 643
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

تولد تولد تولدم مبارک



:: بازدید از این مطلب : 1225
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()