نوشته شده توسط : شاهین ناجا

fhvhk

ان دختر هم مثل بقیه ادم هایی که می خواستند زیر باران شدید خیس نشوند با مادرش به داخل فروشگاه دویدند.

انها از پشت شیشه به قطرات درشت باران نگاه می کردند.دخترک حدودا 6 ساله به نظر می رسید صورت زیبایی داشت و موهایش نارنجی رنگ بود.روی گونه هتای سفید و رنگ پریده اش لک های قهوه ای رنگی دیده می شد و نگاه معصومی داشت.

هر لحظه بر شدت باران افزوده می شد و همه در خیابان می دویدند تا سر پناهی پیدا کنند.صدای رعدهای شدید دخترک را حسابی ترسانده بود.همه داخل فروشگاه منتظر بودیم تا باران بند بیاید و شاهد شسته شدن و پاک شدن خیابان ها درخت ها و ماشین ها از گرد و غبار بودیم.

هر کس غرق در افکار خود بود یکی فکر می کرد که دیر شده و دیگری نگران بود تا صف اتوبوس طولانی باشد.در این میان با صدای ظریف و زیبای دختر مو نارنجی رشته افکار همه پاره شد.

دختر به مادر می گفت که بیا زیر باران به سمت خیابان اصلی برویم و تاکسی بگیریم.

از شنیدن این جمله همه خندیدند چرا که تا خیابان اصلی راه کمی نبود.مادر به حرف دخترش توجهی نکرد و تنها با نگاه او را از پیشنهاد کودکانه ای که داده بود اگاه نمود.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دخترک دوباره خواسته اش را تکرار کرد.این بار مادر سعی کرد تا با دلیل و منطق به او بفهماند که اگر زیر باران برئند خیس خواهند شد.اما دخترک دائم حرف خودش را می زد و دست مادرش را می کشید تا اینکه بالاخره گفت خودت امروز صبح گفتی که می تونیم.

در همین لحظه مادر با تعجب از دخترش پرسید من امروز صبح گفتم که ما می تونیم بدون خیس شدن از زیر بارون رد بشیم؟

دخترک جواب داد یادت نمی یاد امروز صبح وقتی با پدر حرف می زدی گفتی که اگه خدا بخواد و بیماری سرطان تو درمان بشه دیگه هیچ کاری توی زندگی نمی مونه که نتونیم انجام بدیم؟خب رد شدن از زیر بارون که از خوب شدن سرطان بابا راحت تره مگه نه؟

در همین لحظه کل ادم هایی که انجا ایستاده بودند ساکت شدند.هیچ صدایی به جز صدای باران به گوش نمی رسید و همه به حرفی که دخترک زده بود فکر می کردند.

مادر جوان چند لحظه ای با نگاهی مملو از عشق به چشمان دخترش خیره شد دیگر برایش مهم نبود که دیگران در مورد تصمیمی که می گیرد چه فکری می کنند.

شاید بعضی ها به او می خندیدند که عقلش را به دست کودکی 6 ساله داده بود ولی انچه که مهم بود عشق و ایمانی بود که در قلب کوچک دخترش وجود داشت.

در همین لحظه مادر با چشمانی پر از اشک به دخترش نگاه کرد و گفت عزیزم تو راست میگی.بیا زیر بارون بدویم.زمانی که عشق و ایمان داشته باشیم دیگه مهم نیست من و تو خیس بشیم.حتما خواست خدا بوده که الودگی ها شک ها و دودلی ها از بدنمان شسته بشه.

انها دستان یکدیگر را گرفتند از فروشگاه بیرون رفتند و شروع به دویدن کردند.ان دو ابتدا ساک های خریدشان را روی سرشان گرفته بودند اما پس از چند ثانیه انها را هم از روی سرشان برداشتند و شروع به خندیدن کردند.

همه به انها نگاه می کردند.اطراف ان مادر و دختر افراد دیگری هم دیده می شدند که زیر باران می دویدند و از اینکه لباس ها و موهایشان خیس شده بود خوشحال بودند و می خندیدند.بعضی ها حتی جیغ می زدند و مثل بچه ها شادی می کردند.

چقدر بین طرز تفکر افراد اختلاف وجود دارد.بعضی ها به همه چیز این دنیا با عشق نگاه می کنند و از خیس شدن زیر باران لذت می برند این در حالی است که برخی دیگر خودشان را زیر سقف مغازه ای زندانی می کنند تا قطرات باران به تنشان برخورد نکند.

چقدر خوشبختند ان عده ای که حتی از خیس شدن هم لذت می برند.

مردم می توانند ثروت و دارایی های مادی تو را بگیرند اما هرگز کسی نمی تواند خاطرات زیبایی را که در سر داری از تو برباید پس هر روز را به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل کن.

 




:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 20 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: